به بهانه برد تاریخی مقابل چوکا| فریدون برگشت؛ استادیوم دوباره قلبش تپید

در حالی تیم فوتبال دنا یاسوج در استادیوم تختی این شهر تیم فوتبال چوکاتالش یکی از تیم‌های قدرتمند فوتبال شمال را شکست داد که برخی پیشکسوتان از جمله فریدون موسوی مرد رویایی فوتبال یاسوج هم حضور داشت.

یاسوج ۴۹ روح الله مرادی_ استادیوم قدیمی شهر، همان که دیوارهایش هنوز بوی خاک دهه شصت  را می‌دهد، امروز میزبان بازی حساسی در دسته دوم بود.

تیم خودمان مقابل تالشِ جنگنده. باد سرد پاییزی می‌وزید، ولی سکوها پر بود از مردمی که انگار آمده بودند نه فقط فوتبال ببینند، بلکه چیزی را زنده کنند.

در ردیف اول جایگاه ویژه، او نشسته بود؛ همان مردی که یک شهر با نامش بزرگ شده بود.

فریدون موسوي… کاپیتان افسانه‌ای زاگرس ياسوجِ دهه شصت، همان که با شوت‌های سنگینش دروازه‌ها را می‌لرزاند و با پاس‌های طلایی‌اش، قلب هوادارها را می‌برد.

 هنوز همان نگاه نافذ و همان لبخند آرامش را داشت. پیراهن قدیمی زاگرس را زیر کتش پوشیده بود؛ انگار نمی‌خواست کسی فراموش کند از کجا آمده.

وقتی سوت آغاز بازی خورد، انگار زمان ایستاد. فریدون آرام روی نیمکت نشست، دست‌هایش را روی زانو گذاشت و فقط نگاه کرد. نگاهش پر از حسرت نبود؛ پر از عشق بود.

در دقیقه ٦۲ وقتی مهاجم جوان تیم ما تک‌به‌تک را با عجله شوت کرد و توپ به آسمان رفت، فریدون آه بلند کشید، لبخند تلخی زد و زیر لب گفت:  
آروم پسر… عجله نداریم… منم روز اول همین‌طور بودم…

نیمه دوم که بازی به گره خورد و تالش فشار آورد، استادیوم ساکت شد. نفس‌ها حبس شده بود. ناگهان فریدون بلند شد. یک لحظه همه نگاه‌ها به او دوخته شد. دست راستش را گذاشت روی زانويش كه درد مي‌کرد، دست چپش را بالا برد و با صدایی که انگار از عمق تاریخ می‌آمد فریاد زد:  
هیچ‌وقت تسلیم نمی‌شیم… زاگرس یعنی همین!

صدایش که پیچید، اشک در چشمان پیرمردهای عصا بدست سکو ریخت. جوان‌ترها که فقط اسم او را شنیده بودند، ماتشان برد. چند ثانیه بعد، روی یک ضدحمله برق‌آسا، گل آمد.

استادیوم ترکید. همه بلند شدند، گریه می‌کردند، فریاد می‌زدند، همدیگر را بغل می‌کردند. فریدون اما فقط ایستاده بود، اشک روی گونه‌هایش می‌غلتید، ولی لبخند می‌زد… لبخند کسی که می‌داند این گل، فقط یک گل نبود.یک تاریخ بود.

بعد از سوت پایان، بازیکنان جوان دویدند سمتش. یکی یکی آمدند، دستش را بوسیدند، پیراهنش را گرفتند. فریدون هر کدام را در آغوش کشید، پیشانی‌شان را بوسید و چیزی در گوششان گفت.

یکی از بچه‌ها بعداً گفت: «بهم گفت: این پیراهن رو با جون و دل نگه دار… یه روزی تو هم پیشکسوت می‌شی و یه بچه میاد پیشت… یادت باشه همون‌قدر که امروز دلت پر بود، دل اون بچه هم پره…

امشب استادیوم فقط سه امتیاز نگرفت.  

امشب یک شهر دوباره یادش آورد که ریشه دارد.  
که قلبش هنوز می‌زند.  

و تا وقتی فریدون موسوی‌هایی هستند که با یک نگاه، با یک کلمه، با یک اشک، می‌آیند و می‌نشینند روی همان سکوهای قدیمی…  
این قلب، هرگز از تپش نمی‌ایستد.

میرزا فریدون موسوی فوتبال

میرزا فریدون موسوی فوتبال


خبرنگار:
ترنم بهنیا

ارسال نظر

نام خود را وارد کنید
نظر خود را وارد کنید
ارسال نظر با موفقیت ارسال شد.

نظرات

x